سایهای از چهلسالگی پدرم را میبینم؛ با موهای کمپشتتر، ابروهای پرتر، چشمانی که کمتر میخندند، دستانی که بیشتر میلرزند. بخشی از آرزوهایش برای کسی که میخواست باشد و باشم را تحقق بخشیدهام و بخشی را نه. زمزمههای بحران میانسالی در گوشم میپیچد؛ از خودم میپرسم حالا که به نیمهی راه نزدیک میشوم، یا شاید آن را پشت سر گذاشتهام؛ کسی هستم که میخواستم باشم؟
همدمِ قسمخوردهی تنهاییهای من یا گوشهای از انباری خاک میخورد یا هر شب مضراب؛ کتابهایام چشمانتظار نگاه ماندهاند یا چروک از لمس؛ بیوقفه برای تثبیت رفاه خود و خانوادهام کار میکنم یا ساعتها با موسیقیِ پسزمینه در جادهای خلوت بیهدف میرانم؛ روزها را چشمانتظار رسیدن بهانههایی برای تعطیلات خط میزنم یا هر هفته بطری شیرهای فاسد را در سینک خالی میکنم؛ مانده سکّه چطور نقش زمین شود ... شیر یا خط ... و یا بینهایت لبه در میانه و حتی ورای طیف ... شاید ساکن ابدی کفنی سفیدم یا خاکستری بر باد؛ غرق در نیستی. همهاش دست تقدیر نیست؛ ولی حداقل نیمیازخمیرمایهمان را در زمان میکوبد و شکل میدهد.
اگر در آن روزهای دههی پنجم زندگی، دستانم را و چشمانم را و خاطراتم را داشتهباشم، همچنان مینویسم، کمییا بیشتر ...
امید دارم آن روزها آنقدری بارم باشد که با طوفان به باد نروم ... و امیدهایی برتر و مقدّستر. چهل و چند ساله یا بیشتر، شیر یا خط فرقی نمیکند. من بلیتم را نیمهشبی از شبهای تاریک چند سال پیش سوزاندم و حالا تا ایستگاه آخر عازمم، که چه پیش آید.
+ممنون از دعوت کوآلا؛ بازتاب محوی از بیست سال دیگر