صدای تلویزیون از دیوار نازک اتاقکم رسوخ میکند و یک بطری بزرگ آب معدنی را مزه میکنم. نگاهی به «کشیکشمار» روی تقویم رومیزی میاندازم، که کاش «چوبخط» بود روی تقویم دیواری؛ با مسمّاتر. هشتاد کشیک از سر گذراندهام و فردا هشتاد و یکمین کشیکم است. 1920 ساعت. چه اعداد رندی، چه رندی وهمناکی، چه وهم ترسناکی.
من هنوز در یک مربع و زیر نور یک مهتابی بیشتر شبهای پستکشیکم را صبح میکنم و گاه مترسکها همین نیمچه آرامش لحظههایم را هم میآشوبند. مترسکهایی با دغدغههایی به پوچی کاههای درونشان. ... لقشان.
ملال و غم از لای لحظههای تنهای امشب آرام آرام رسوخ میکنند. من دلم میخواهد یادم برود؛ اما یادم مرا میبرد. دلم میخواهد افسار کلمه دست بگیرم و زیر نور خورشید و لای علفزارها قصّهها را راه ببرم؛ ولی خودکار به دست، سرنوشت سکتهها و تشنجها و سردردها و سرگیجهها را رقم میزنم.
عجیب نیست که امروز سالگرد کسی باشد و فیلم مراسم تشییع جنازهاش را تماشا کنی و فکر کنی پردهی آخر نمایش مرگ آدمها هم کوچک و درشت دارد ... و بدانی هرچند عاقبت کالبدی میماند که دیگر نمیماند و پادشاه با گدا فرقی ندارد؛ ولی ناخودآگاه خیالِ خلوتیِ پردهیِ آخرِ خودت تو را بیازارد؟
هر پاراگراف بالا را که مرور میکنم، شبیه تکههایی ناقص و برشخورده از افکار یک دیوانهاند که با نخی نازک به هم وصلند؛ شبیه پرش افکاری که در تقلّای فرار از نابودی از ظرف شیشهای ذهنم خودشان را به بیرون پرتاب کردهباشند. برادران و خواهرانشان هنوز در خفگان خاطراتم حبس شدهاند و آرام آرام محو میشوند. شاید چند سال دیگر بشوم شبیه آن افغانی سبزپوش با ریش پرپشت کشیک دیشب که خودش هم دردش را نمیدانست و مادرش هم دردش را نمیفهمید و ما هم زبان هیچ کدامشان را نمیفهمیدیم.
یادم ... یادم مرا فراموش. آرام باش. خاموش.