loading...

فانوس

بازدید : 0
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 6:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

صدای تلویزیون از دیوار نازک اتاقکم رسوخ می‌کند و یک بطری بزرگ آب معدنی را مزه می‌کنم. نگاهی به «کشیک‌شمار» روی تقویم رومیزی می‌اندازم، که کاش «چوب‌خط» بود روی تقویم دیواری؛ با مسمّاتر. هشتاد کشیک از سر گذرانده‌ام و فردا هشتاد و یکمین کشیکم است. 1920 ساعت. چه اعداد رندی، چه رندی وهمناکی، چه وهم ترسناکی.

من هنوز در یک مربع و زیر نور یک مهتابی بیشتر شب‌های پست‌کشیکم را صبح می‌کنم و گاه مترسک‌ها همین نیمچه آرامش لحظه‌هایم را هم می‌آشوبند. مترسک‌هایی با دغدغه‌هایی به پوچی کاه‌های درونشان. ... لقشان.

ملال و غم از لای لحظه‌های تنهای امشب آرام آرام رسوخ می‌کنند. من دلم می‌خواهد یادم برود؛ اما یادم مرا می‌برد. دلم می‌خواهد افسار کلمه دست بگیرم و زیر نور خورشید و لای علفزارها قصّه‌ها را راه ببرم؛ ولی خودکار به دست، سرنوشت سکته‌ها و تشنج‌ها و سردردها و سرگیجه‌ها را رقم می‌زنم.

عجیب نیست که امروز سالگرد کسی باشد و فیلم مراسم تشییع جنازه‌اش را تماشا کنی و فکر کنی پرده‌ی آخر نمایش مرگ آدم‌ها هم کوچک و درشت دارد ... و بدانی هرچند عاقبت کالبدی می‌ماند که دیگر نمی‌ماند و پادشاه با گدا فرقی ندارد؛ ولی ناخودآگاه خیالِ خلوتیِ پرده‌یِ آخرِ خودت تو را بیازارد؟

هر پاراگراف بالا را که مرور می‌کنم، شبیه تکه‌هایی ناقص و برش‌خورده از افکار یک دیوانه‌اند که با نخی نازک به هم وصلند؛ شبیه پرش افکاری که در تقلّای فرار از نابودی از ظرف شیشه‌ای ذهنم خودشان را به بیرون پرتاب کرده‌باشند. برادران و خواهرانشان هنوز در خفگان خاطراتم حبس شده‌اند و آرام آرام محو می‌شوند. شاید چند سال دیگر بشوم شبیه آن افغانی سبزپوش با ریش پرپشت کشیک دیشب که خودش هم دردش را نمی‌دانست و مادرش هم دردش را نمی‌فهمید و ما هم زبان هیچ کدامشان را نمی‌فهمیدیم.

یادم ... یادم مرا فراموش. آرام باش. خاموش.

بازدید : 24
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 18:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

هر یک از میزهای کافه به جای شماره‌ داشتن، به اسم یک شاعرند و من، تنها، سر میز «حسین منزوی» نشسته‌ام و «سوگ سیاوش» می‌خوانم و چایم را مزه می‌کنم. این سکانسی از دو ساعت پیش زندگی من در این دیار ناآشنا است. به خیالم هم نمی‌رسید روزی دست سرنوشت مرا به قزوین بکشاند، و در یکی از معدود اوقات فراغتم بخواهم چنین تجربه‌ای را در کافه‌ای خلوت در خیابانی خلوت روبروی پارکی خلوت از سر بگذرانم. تا دو ماه پیش قزوین برای من، مثل خیلی از شهرهای ایران، فقط یک «اسم» بود و حالا طول و عرض و ارتفاع و عمق دارد. حالا بستری تازه است برای جاری‌شدن قصّه‌های زندگی‌ام؛ رودی با انتهایی نامعلوم.

در یک آزمون ناعادلانه، هرچند به رشته‌ی تخصصی مورد علاقه‌ام یعنی دستیاری تخصصی بیماری‌های مغز و اعصاب رسیدم؛ اما از همسرم و از دانشگاه‌هایی که بهشان به دید یک سکوی پرواز نگاه می‌کردم، دور افتادم. «تهران»، «بهشتی» یا «ایران»، سوداهای تقطیع‌شده‌ی من بودند ... نوک تنه‌ی آرزویی بودند که از تحصیل در رشته‌ی نوروساینس یا نورولوژی یکی از دانشگاه‌های مطرح دنیا تبرخورده و به همچو حدی نزول کرده‌بود. جا ماندم. نرسیدم. و این، به روایتی «بال‌شکستگی»، اولین نرسیدن برگشت‌ناپذیر زندگی من شد. یک نقطه‌ی ثقل که وقایع آینده‌ی من قرار است حول آن بچرخند؛ با مدارهایی نامطمئن و پیچیده.

فانوس

با این حال، در همین ساختمان دوطبقه‌ی چهل و دو تخته‌ی بیمارستان بوعلی قزوین، از آنچه خیال می‌کردم، بستر رشد بزرگتری مهیاست. از وقتی کارم را شروع کردم با بیماری‌های متنوعی روبرو شده‌ام و همین چهاردیواری کوچک در گوشه‌ای ناچیز از دنیا، یک جور فرصت خالص و خودمانی برای فهم و مطالعه‌ی من رقم زده. هرچند زیر چرخ‌دنده‌های فشار کاری زیاد له می‌شویم؛ یاد همسرم، رؤیاهایم و امیدهایم مرا بعد از هر کشیک سرپا نگه می‌دارند. با شوق دیدارهایی چندساعته یا یک خواب عمیق، زهر ایام را نوش‌گویان سر می‌کشم وحتی اگر گرفتار در حلقه‌ای عبث؛ خون تازه‌ای در رگ‌های من می‌جهد، عاری از رخوت و ماندگی.

چند شب پیش، پس از مدت‌ها یک کتاب دست گرفتم و تشبیهی از متن مقدمه‌اش در ذهنم حک شد: «نوشتن از خود یک جور دست پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی‌کردن نفس است، تمنّای پیش‌انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید ...» امیدوارم همچنان بتوانم وقتی برای این قبیل پاره‌نویسی‌ها کنار بگذارم و اهرامی‌بسازم از این روزها؛ در جوار نیل به هدف.

بازدید : 24
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 18:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

نمی‌خواهم قصّه‌ام به این نقطه ختم شود، نه تنها به این نقطه، که هر تک‌نقطه‌ای ... تک‌نقطه‌ به مثابه‌ی صفری که رقم آخر رتبه‌ام بود، یا تک‌نقطه‌ای که آخر متن نامه‌ی درخواست انتقالی‌ام گذاشتم. نقطه‌ای که الان روی نقشه هستم؛ نقطه‌ای روی نون قزوین. نقطه‌ای که یک نت گرد است در یک ملودی کوتاه و لکه‌ای است روی سقف اتاقک هتلم.

دلم می‌خواهد قصّه‌ام با نقطه‌ای شروع شود روی نونِ نورِ نورولوژی، و به سه‌نقطه‌ای ختم شود اول اسم همسرم ... اول پرواز. دلم ... دلم غوطه‌وری در هوای بی‌نقطگی می‌خواهد؛ آرام و رها

فانوس

یا اگر محکوم به مختوم‌شدن با یک نقطه هستم؛ کاش نقطه‌ای باشم که آوارم را کند آواز

بازدید : 25
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 18:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

بله! سخنانتان که بس دلنشینند و گوارا،

گویای مشکلات مهم بشریت اگر نباشند؛

همچو برگ‌های پاییزی، در دستان باد،

خش‌خش‌کنان در حال موج‌زدن خواهند بود؛

فانی خواهند بود.

«فاوست»، گوته

موقع زمزمه‌ی این جملات، همذات‌پنداری عمیقی با نگارنده حس کردم. مدت‌هاست که کم می‌نویسم و یکی از علت‌های آن، زیر سؤال‌بردن هر ایده‌ای برای نوشتن است ... چرا؟ که چه شود؟

امّا فنا را چه باک ... اشکالی ندارد ...

یک سال پیش، در سالگرد برافروختن این فانوس، بندباز بودم. امروز، در آخرین خط از گذشته‌، در آستانه‌ام؛ آستانه‌ی فصلی نو. فصلی پر مهر و ماجرا. خورشید غروبناک است و انوار دوست‌داشتنیِ پاییزی، مرا در یکی از آخرین روزهای اقامتم در این اتاق، نوازش می‌کنند. وقتی پلک‌ها را هم بگذارم و باز کنم، حلقه‌ی عهد عشق دور انگشتم است و من شرقی‌ترم. شرقیِ امیدوار. شرقیِ عاشق. شرقیِ آزاد.

در هوسِ قمار دیگر، تاس ریختم و خُنُک آن نسیمِ کویِ دلبر که وزید و جفت شش شد نصیب.

بازدید : 306
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 23:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

«آرزو کن ...»

«چی؟»

«یه شهاب گذشت، اونجا ...»

«ول کن بابا»

«چرا می‌خندی، می‌گم یه آرزو کن»

«باشه، بذار فکر کنم ... آلدا؟»

«بله؟»

«به تسخیر شدن اعتقاد داری؟»

«اگه منظورت این سرزدنای گاه و بی‌گاه منه، شاهد مدعات همینجاست»

«نه؛ تو خاطره‌ای. منظورم تسخیر شدن با یه احساسه. یه عذاب وجدان؛ خونی که هیچ وقت شسته نشه.»

«همیشه راهی برای جبران هست، نه؟»

«همیشه؟ ... پس اعتقاد نداری؟»

«آرزو کردی؟ ... نخند، بگو»

«مگه فرقی هم میکنه؟»

«آره»

«آب می‌خوام. قمقمه‌ام ته کشیده»

«با این حساب فردا بارون میباره ...»

«امیدوارم»

«کبوتره چطوره؟»

«بالشو بستم. نمی‌دونم بدون دونه چقدر دووم بیاره.»

«تو یه راهی پیدا می‌کنی.»

«کار من بود.»

«چی؟»

«زدن بالِش با تیر»

«از کجا می‌دونی؟»

«خودش بهم گفت ... با چشماش»

«مگه فشنگا رو خاک نکردی؟»

«ماجرای خیلی سال قبله»

«سایه‌ها خوابن؟»

«نه. قبل از اومدنت یکیشون از جلوم گذشت. زیر نور ماه واضح‌تر بود. بی‌هوا دستمو بردم سمت کوله‌ام که یادم افتاد خشاب خالیه.»

«وقتشه ادامه بدی.»

«پام درد میکنه»

«لج نکن. وقتشه ...»

«به نظرت از اینجا که خلاص شدم کجا برم؟»

«یه جای دورِ دور. همونجا منتظرتم.»

«خودت یا خاطره‌ات؟»

بازدید : 339
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

ایده‌ی فانوس در بعدازظهری از شهریوری در ویرانه‌های باورهایی قدیمی‌جرقّه زد. و در تقلّای اینکه به جای در بند کردن خودم و فراموش شدن، خواستم خلق کنم و بمانم. حالا بیشتر از هر وقت دیگری لازم است در ویرانی این روزها با همان روحیه قد بکشم. یک سِفر خروج، یک شروع.

زمان مثل آن صحنه‌های آهسته‌ی میانه‌ی نبرد در فیلم‌های جنگ جهانی، آرام‌تر از حد معمول می‌گذرد. در مخلوط خاک و خون و عرق و قی، چشمانم را می‌گردانم ... می‌گردم، دنبال چه؟ می‌خواهم صدا بزنم ... که را؟ خسته‌ام و اگر جلوی خونی که از شریان رانَم می‌رود را نگیرم، دیر یا زود، سگ‌های بوکش پیدایم می‌کنند و تا مدت‌ها زمینگیر می‌شوم. باید فکر کنم، فکر کنم و نقشه بکشم و عمل کنم امّا اول باید بانداژی دور این زخم بپیچم. پابند که شدم راه می‌افتم.

اسلحه اغوایم می‌کند. کالبدهای جاندار دوروبرم می‌پلکند و سایه‌شان گاهی از پیش چشمانم می‌گذرد؛ ولی دیگر بس است. من باید خون پایم را بند بیاورم. از خودم می‌پرسم اگر هم بروم به دنبال که؟ چه را؟ خسته‌ام و اگر جلوی خونی که از من می‌رود را نگیرم، دیر یا زود، ردّم را می‌گیرند و تا مدت‌ها شکنجه می‌شوم. در حال حاضر مقصد مهم نیست، فعل رفتن است که باید صرف شود.

کارم که تمام شد، باقی بانداژ سفید را با دندان می‌برم. فعلا کفاف می‌دهد. آتش‌بس است یا کر شده‌ام؟ از بالای سنگر نیم‌نگاهی می‌اندازم و جوابم را می‌گیرم، هیچ‌کدام؛ سایه‌ها کمین و سکوت کرده‌اند. خشاب اسلحه را درمی‌آورم، فشنگ‌های پُر را روی زمین خالی می‌کنم و کنار پوکه‌هایی قدیمی‌خاکشان می‌کنم. اگر قرار است بروم، باید به شیوه‌ی درستش باشد، بی شلیک. خشاب خالی را بار می‌گذارم و اسلحه را می‌اندازم توی کوله. کلاهم را صاف می‌کنم و کوله را به دوش می‌گیرم. پشت به خاکریزم. سمت چپم بن‌بست است و سمت راستم راهی طولانی تا ناکجا؛ ولی به همین که هنوز راهی هست راضی‌ام. شروع می‌کنم. سینه‌خیز می‌روم، تقدیر این است که اولین کیلومترها را دنده‌خاکی بروم. شلیک‌ها شروع می‌شوند. شروع می‌کنم به زمزمه کردن. زندگی را زمزمه می‌کنم تا پژواکش را بشنوم ولی تنها صدا، صدای مسلسل‌هاست. وقتش است؛ ضامن امیدم را می‌کشم، و تا جایی که جان دارم دورتر پرتابش می‌کنم. شلیک‌های دیوانه‌وار تا قبل از انفجار آن ادامه پیدا می‌کنند تا اینکه با انفجار و بال و پر باز کردن ترکِش‌ها مسلسل‌ها خفه می‌شوند. گُر می‌گیرم، تنم را سریع‌تر روی خاک می‌کشم و به ضامن‌های نکشیده‌ای که داخل کوله‌ام دارم فکر می‌کنم. مرور زندگی را دوباره از سر می‌گیرم؛ زمزمه نمی‌کنم، فریاد می‌کشم.

خط‌شکن سکوت این سنگر منم و این اوّلین نُت قصّه‌‌‌‌ام است. قصّه‌ای که بارها تکرارشده ولی هربار به شکلی تازه. این داستان ادامه دارد.

بازدید : 311
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

گمشان می‌کنم. آن گوشه‌هایم را ... نه؛ چرا دروغ؟! می‌فروشمشان. کیفیت را فدای کمّیت می‌کنم و یادم می‌رود اعداد از بی‌نهایت منفی تا بی‌نهایت مثبت ادامه دارند و این بازار معامله هیچ وقت تعطیلی ندارد.

آن گوشه‌هایی که به خاطر بودنشان دوستشان داشتم؛ نه به این خاطر که چند واحد پول برایم آب خورده‌اند، یا چند نفر به تماشایشان نشسته‌اند، یا چند نفر از آن‌ها خوششان آمده، یا برای ورود به مسابقه‌ی «گوشه‌ی برتر» لازمشان داشتم، یا چند ساعت برایشان عرق ریخته‌بودم، یا چند قطره عرق ریخته‌بودم ...

این گوشه‌ها مقدّسند؛ باید مواظبشان بود. فرقی نمی‌کند آدم سه‌گوش باشد یا سیصد گوش؛ باید گوشه‌ای داشت. آن‌ها که دایره‌اند تا آخر عمر می‌گردند و شاید تنها وقتی که مرگ ترمزشان را می‌کشد، لذت چند لحظه آرام گرفتن را بچشند ... و شاید هیچ وقت نچشند.

پ.ن:

«تنها با ارزیابی است که ارزشی هست.»

بازدید : 282
دوشنبه 21 ارديبهشت 1399 زمان : 11:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

هر قصّه‌ای از یک جایی شروع می‌شود. داستان ویولت، کلاوس و سانی بودلیر هم از روزی شروع می‌شود که یک روزِ ابری در ساحل، خبر سوختن خانه‌شان در آتش و درگذشت والدینشان را از یک متصدی امور بانکی می‌شنوند؛ مردی به اسم آقای پُو که قرار است تا رسیدن ویولتِ چهارده‌ساله به سن قانونی، حساب و کتاب داراییِ به ارث رسیده‌ و قابل توجه‌شان را نگه دارد و در این چهارسال آن‌ها را به سرپرستی نزدیک‌ترین قیّم‌شان بسپارد. قیّمی‌که قلّابی از آب درمی‌آید و در اصل نقشه کشیده تا خودش را به عنوان یکی از نزدیکان بودلیرها جا بزند و ارثیه‌شان را بالا بکشد؛ بازیگری ناشی و کشتی‌شکسته‌‌ به اسم کُنت اُولاف. داستان‌، یک راوی به نام لِمونی اسنیکت هم دارد که از همان اوّل کار، مرتّب هشدار می‌دهد که این قصّه آخر و عاقبت خوشی ندارد و سرگرمی‌های خیلی بهتری به جای دنبال‌کردن زندگی بودلیرها هست و ترجیحا و اگر اجباری در کار نیست، بهتر است برویم پی کار خودمان!

فانوس

داستان زندگی یتیم‌ها بال و پر باز می‌کند و پای یک سازمان مخفی به اسم V.F.D به زندگی بودلیرها باز می‌شود و چندین و چند شخصیت می‌آیند و می‌روند ... در اصل در دنیای داستان‌ها سیزده کتاب طول می‌کشد تا قصّه به «آخر» برسد. داستان‌های دنباله‌دارِ A Series of Unfortunate Events مجموعه‌ای داستانی به قلم دنیِل هندلر است که در ایران با عنوان «ماجراهای بچه‌های بدشانس» توسط نشر ماهی منتشر شده‌است. مجموعه‌ای که جزو کتاب‌های کودک و نوجوان به حساب می‌آید؛ ولی با لحن خاص طنزی تلخ که در کتاب‌های با مخاطبان کم سن و سال، کمتر به چشم می‌خورد.

با اینکه اقتباس قدیمی‌تری از این کتاب‌ها در قالب یک فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساخته‌شده و خیلی‌ از هم سن و سال‌های من آن را دیده‌اند و یادشان هست، آشنایی من با سری حوادث ناگوار از راه سریال تازه‌تر و خوش‌ساختِ سه فصلی‌ای بود که از سال 2017 تا 2019 از شبکه‌ی نتفلیکس پخش شد. سریالی که در آن نیل پاتریک هریس (بازیگر نقش شخصیت بارنی در سریالِ کمدی How I Met Your Mother) نقش کنت اولاف را ایفا می‌کند و ضمنا نویسنده‌ی کتاب‌ها روی ساخت تک تک قسمت‌ها نظارت داشته؛ پس اقتباسی وفادار به داستان کتاب‌هاست.

کتاب‌ها را نخوانده‌بودم تا با شخصیت‌ها خاطره داشته‌باشم و شاید اگر قرار بود منِ تنها پای سریال بنشیند، بعد از چند قسمت به بهانه‌‌ی کودکانه بودن بی‌خیالش می‌شدم؛ ولی از آنجایی که روی مبل دو نفره نگاهم به قضایا فرق می‌کند، چندین و چند شب، دو نفری نشستیم به تماشای افت و خیز داستان بودلیرها و از آن لذت بردیم. شاید اگر کسی یا کسانی را سراغ دارید که بودن با آن‌ها مساوی با تماشای زندگی از پشتِ عینکی رنگی‌تر است یا اگر چنین عینکی به چشم دارید (که خوشا به حالتان!)، داستان زندگی بودلیِرها را با شور و شوق و کمی‌غم دنبال کنید. تبار غم این سریال به ساکنین سرزمین‌های گرم گذشته برمی‌گردد، مثل غم غروب روزی که فردای آن قرار است از خانه‌ای پر از خاطرات دوران کودکی اسبا‌ب‌کشی کنید.

راستش این پست هم از آن پست‌های پیش‌نویس‌ِ در شُرُف محتوم شدن بود که با کوتاه‌کردن آن به زندگی برش می‌گردانم. می‌خواهم سخن را کوتاه کنم و صرفاً به یکی از سکانس‌هایش اشاره کنم.

فانوس

در پایان هشتمین قسمت از فصل دوم، بودلیرها از دست مردم و پلیسی که آن‌ها را به چشم قاتلینی متواری می‌بینند، به صندوق عقبِ ماشینِ دشمنِ خونینشان پناه برده‌اند. در آن لحظه برای آن سه نفر، جز امید و خواهر و برادرشان چیزی نمانده‌است. سرها را به هم نزدیک کرده‌اند و از سوراخی در بدنه‌ی ماشین به آسمان شب نگاه می‌کنند و لمونی اسنیکت در پس‌زمینه می‌گوید:

گاهی اوقات زندگی به نظر یک داستان غم‌انگیز میرسه که نویسنده‌ای بی‌رحم و نامرئی داره اونو برای سرگرمی‌قلم می‌زنه. احساس خوشایندی به آدم دست نمی‌ده، ولی چاره‌ی دیگه‌ای هم نیست.

راست می‌گوید؛ ولی یک روز، وقتی که همه‌ی غم‌ها و دردها در ته اقیانوس ته‌نشین شده‌اند؛ من و تو روی ساحل شنی نشسته‌ایم و یاد گذشته می‌افتیم. زندگی بعضی وقت‌ها خیلی بی‌رحم است، می‌دانم؛ ولی می‌گذرد، مطمئن باش. کافی است شانه‌ به شانه‌ی هم کمی‌آرام بگیریم و ستاره‌های دریایی را با عینکِ رنگی‌ترمان تماشا کنیم.

بازدید : 305
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 15:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

دستشویی عمومی‌خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیک‌ترین سینک‌ را می‌گردانم. دست راستم را زیر آب می‌گیرم و انگشتان مشت‌شده را آرام باز می‌کنم. قلّابِ دردِ برآمدگی‌های استخوانیِ دستم در مغز فرو می‌رود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمی‌گرداند. به بازتاب خودم در آینه‌ی لک‌زده نگاه می‌کنم؛ به آن زخم‌ها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمه‌ی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته می‌کنم. آستین‌ها را بالا می‌زنم و با دست چپ آبی به صورتم می‌پرانم. حسِ حرکتِ قطره‌ها لابه‌لای گزگز پوست گم می‌شود. خون دهانم را تف می‌کنم داخل سینک. آب را می‌بندم و خمیده روی آن سفیدی کفن‌وار، به صدای سقوط قطره‌ها و بالا و پایین رفتن سینه‌ام گوش می‌دهم.

وقتی بیرون می‌آیم چشم‌ها را می‌بندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ لختِ دست‌هایم کمی‌آرامم می‌کند. راه می‌افتم. آن بالا ابرها می‌گذرند و ستاره‌‌ها پیدا و پنهان می‌شوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل می‌زند ولی با همان جان‌کندنی که خودم را تا دستشویی عمومی‌کشانده‌بودم، به طرف نقطه‌ی سیاه‌ میانه‌ی جادّه‌ی تاریک و روشن می‌روم. نزدیک‌تر که می‌شوم و لاشه را می‌بینم، گریه‌ام می‌گیرد. ده‌یازده قدم مانده به او می‌ایستم و خودم را خالی می‌کنم. از لابه‌لای قطره‌های اشک به آن پیکر خاموش نگاه می‌کنم، به آن چشم‌های بی‌فروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌آمدم، دست و پا می‌زد و جان می‌داد. زمان می‌گذرد و حالم بهتر می‌شود؛ جلو می‌روم و کنارش زانو می‌زنم. دستی به تن خون‌آلودش می‌کشم. دکمه‌های پیراهن سیاهم را باز می‌کنم و دور تنه‌اش می‌پیچم و شروع می‌کنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکه‌ای از آن برهوت می‌‌اندازم.

برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپ‌کرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونه‌اش، منتظر چکاندن ماشه‌ی یک کلید مانده‌بود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند «وسیله‌ی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمه‌ی کندن گودال رسیده‌ام و به آن لحظه فکر می‌کنم، یادِ نشتیِ بنزین می‌افتم و چکه‌هایی که نقش زمین می‌شدند. به درک. ذهن خسته‌ام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم می‌کنم. منِ نیمه‌هوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیق‌تر می‌شود، معلّقم.

نزدیک‌ترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بی‌هوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آن‌همه فلز و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحه‌ی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق‌ می‌دیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جاده‌‌ام؛ البته اگر ماشین‌سواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. می‌کَنَم و درد و عرق و خون را نمی‌فهمم. لحظه‌ای به بیل تکیه می‌دهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِروی زمین می‌افتد که بی‌حرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفته‌ام که هم‌سطح با چشمانم است و تصمیم می‌گیرم بس کنم. به زحمت بیرون می‌آیم و پیراهنِ پیچیده‌ی دور تنِ آن زبان‌بسته را تا داخل گودال می‌کشم و شروع می‌کنم به پُر کردن گور.

خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز می‌کشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیده‌اند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان می‌کنم و در پس‌زمینه‌ی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزه‌ی باد و آواز جیرجیرک‌ها، سوسو زدن ستاره‌هایش را تماشا می‌کنم. در افسانه‌ها، جبّار لاف می‌زد که هیچ جانوری نمی‌تواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین می‌آید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماس‌های بی‌پاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس می‌گیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را می‌شنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان می‌داد بس نبود، حالا پدرش هم مجهول‌الحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافه‌ی اولین بازدیدکننده از این صحنه‌ی نمایش، پوزخندی به لبانم می‌آورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی‌آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.

بازدید : 365
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 19:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس

سایه‌ای از چهل‌سالگی پدرم را می‌بینم؛ با موهای کم‌پشت‌تر، ابروهای پر‌تر، چشمانی که کمتر می‌خندند، دستانی که بیشتر می‌لرزند. بخشی از آرزوهایش برای کسی که می‌خواست باشد و باشم را تحقق بخشیده‌ام و بخشی را نه. زمزمه‌های بحران میان‌سالی در گوشم می‌پیچد؛ از خودم می‌پرسم حالا که به نیمه‌ی راه نزدیک می‌شوم، یا شاید آن را پشت سر گذاشته‌ام؛ کسی هستم که می‌خواستم باشم؟

همدمِ قسم‌خورده‌ی تنهایی‌‌های من یا گوشه‌ای از انباری خاک می‌خورد یا هر شب مضراب؛ کتاب‌های‌ام چشم‌انتظار نگاه مانده‌اند یا چروک از لمس؛ بی‌وقفه برای تثبیت رفاه خود و خانواده‌ام کار می‌کنم یا ساعت‌ها با موسیقیِ پس‌زمینه در جاده‌ای خلوت بی‌هدف می‌رانم؛ روزها را چشم‌انتظار رسیدن بهانه‌هایی برای تعطیلات خط می‌زنم یا هر هفته بطری شیرهای فاسد را در سینک خالی می‌کنم؛ مانده سکّه چطور نقش زمین شود ... شیر یا خط ... و یا بی‌نهایت لبه‌ در میانه‌ و حتی ورای طیف ... شاید ساکن ابدی کفنی سفیدم یا خاکستری بر باد؛ غرق در نیستی. همه‌اش دست تقدیر نیست؛ ولی حداقل نیمی‌ازخمیرمایه‌‌مان را در زمان می‌کوبد و شکل می‌دهد.

اگر در آن روزهای دهه‌ی پنجم زندگی، دستانم را و چشمانم را و خاطراتم را داشته‌باشم، همچنان می‌نویسم، کمی‌یا بیشتر ...

امید دارم آن روزها آنقدری بارم باشد که با طوفان به باد نروم ... و امیدهایی برتر و مقدّس‌تر. چهل و چند ساله یا بیشتر، شیر یا خط فرقی نمی‌کند. من بلیتم را نیمه‌شبی از شب‌های تاریک چند سال پیش سوزاندم و حالا تا ایستگاه آخر عازمم، که چه پیش‌ آید.

+ممنون از دعوت کوآلا؛ بازتاب محوی از بیست سال دیگر

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 17
  • بازدید کننده امروز : 18
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 58
  • بازدید ماه : 151
  • بازدید سال : 1916
  • بازدید کلی : 12578
  • کدهای اختصاصی